در باب ارتباط بین اخلاق و سیاست چهار دیدگاه وجود دارد:
1 – جدایی اخلاق از سیاست: طرفداران این ایده معتقدند: باید میان قواعد اخلاقی و الزامات سیاست تفاوت قائل شد (واقع گرایی سیاسی)؛ زیرا توجه به اخلاق در سیاست به شکست در عرصه سیاسی می انجامد ؛ زیرا مدار اخلاق ، حق و حقیقت است در حالی که غرض سیاست ، منفعت و مصلحت است. توسیدید ؛ مورخ یونانی ، صراحتاً از این ایده دفاع می کند. ماکیاولی اما به گونه ای صریح تر و شفاف تر از این نظریه حمایت می کند. وی گر چه اخلاق را لازمهء زندگی فردی می داند اما پایبندی شهریار را نسبت به آن خطرناک می پندارد. توجه کنید: شهریاری که بخواهد شهریاری را از کف ندهد باید شیوه های ناپرهیزگاری را بیاموزد و به کار بندد. برخی خواسته اند با ایده های ماکیاولی مخالفت کنند اما وقتی خود به قدرت رسیده اند مو به مو آموزه های او را در کتاب شهریار به اجرا گذاشته اند. نمونه بارز آن فردریک دوم ولیعهد امپراطوری پروس (آلمان فعلی) است که حتی کتابی در رد کتاب شهریار ماکیاولی نوشت و در آن اوصاف زشتی را به ماکیاولی نسبت داد. بر اساس همین آموزه است که برخی دین باوران به این باور رسیده اند که مقوله دین از سیاست به کلی جداست و این دو به هیچ وجه سر آشتی با همدیگر ندارند.
نتیجه: نباید انتظار پایبندی دولت و حکومت را به اصول اخلاقی داشته باشیم.
2 – تبعیت اخلاق از سیاست: این نظریه نتیجهء رویکرد مارکسیست – لنینیستی به جامعه و تاریخ است؛ زیرا تاریخ چیزی جز عرصه منازعات طبقاتی نیست. بر اساس این نظریه، اخلاق و دیگر مظاهر اجتماعی تابع بی قید و شرط سیاست و عمل انقلابی هستند و ارزش خود را از آن می گیرند. این آموزه هیچ اصالتی برای اخلاق قائل نیست؛ زیرا اصل را اقتصاد (زیر بنا) و سایر آموزه ها را فرع (روبنا) می داند.
3 – اخلاق دو سطحی: یعنی پذیرش دو نظام اخلاقی مجزا در عرصهء زندگی. این نظریه اخلاق را در دو سطح فردی و اجتماعی بررسی می کند و معتقد است: آن چه را که در سطح فردی ، اخلاقی است نمی توان لزوماً در سطح اجتماعی نیز اخلاقی دانست ؛ نظیر فداکاری که از فرد، پسندیده است ولی از دولت در بخشیدن مملکت به کشوری دیگر نکوهیده است. اخلاق فردی در این باور بر اساس معیارهای مطلق اخلاقی سنجیده می شود ولی اخلاق اجتماعی تابع مصالح و منافع ملی است. همچنین حیطه اخلاق فردی، اخلاقِ مهرورزانه است در حالی که حیطه اخلاق اجتماعی ، اخلاقِ هدفدار و نتیجه گرا است. افلاطون – برتراند راسل – مارتین لوتر و ماکس وبر از طرفداران پر و پا قرص این نظریه هستند. به برخی عبارات آن ها توجه کنید: افلاطون: دروغ برای افراد مجاز نیست و چه بسا مجازات دارد ولی حاکمان حق دارند هر وقت که صلاح شهر ایجاب کند، دروغ بگویند. راسل: خاستگاه اخلاق فردی ، باورهای دینی است در حالی که خاستگاه اخلاق مدنی ، سیاسی است. بدون اخلاق مدنی، جامعه قادر به ادامه زندگی نیست. (اخلاق اجتماعی راسل همان قواعدی است که برای حُسن اداره جامعه وضع می شود نه مجموعه قواعد رفتاری مبتنی بر ارزش ها)
4 – یگانگی اخلاق و سیاست: اخلاق ، سیاست فردی و سیاست ، اخلاق جمعی است. اخلاق و سیاست هر دو از شاخه های حکمت عملی هستند و در پی تأمین سعادت انسانند. لذا نمی توان مرز قاطعی بین این دو قائل شد. بر اساس این نظریه ، نظام اخلاقی در دو عرصهء زندگی فردی و اجتماعی معتبر است ؛ یعنی هر چه در سطح فردی اخلاقی باشد در سطح اجتماعی نیز اخلاقی است و بالعکس. اگر شهروندان باید صادق باشند ، حکومت نیز باید صادق باشد. ایمانوئل کانت از طرفداران این نظریه است و آن را بر اساس قاعده اخلاقی مطلق تبیین نموده است. می گویند نظام اخلاقی اسلام نیز مبتنی بر همین ایده است.
سؤال: راستی ما در زندگی خود تابع و مجری کدام یک از این روش ها هستیم؟ نظام و حکومت ما چه؟ پاسخ بر عهده وجدان های آگاه و بیدار.
.: Weblog Themes By Pichak :.